نمی دونم شاید با هزار زحمت قسمت شد که اینجوری بنویسم حتی چند لحظه پیش هم نمی دونستم که این مطلبو می نویسم یا نه؟
نمی دونم چرا سهم من از همه دنیا یه دل تنگه که همش سیلی خورده؟؟؟؟ توی این ولایت مرده ها عزیزترن ، قحطیه عشق عاشق هاست و قلبای سنگی می خرن...
آدم های ساده و ابتدایی مثل من جزاشون همینه . این که با ساده نگه داشتن دلشون به این وضع بیفتن یعنی حتی یکی هم نیست این وسط بگه خب حق با تو!!!!!!!...
همش باخت انگار دروازه دلم برای لگد زدنه نه برای وا شدن...
در هر حال زندگی همینه پله ها رو که بالا میری اینو هم بدون که افتادنت درد بیشتری داره از طرفی ارتفاع بیشتر هم لذت بیشتر!
بدیش اینه که من نمی تونم گریه کنم نمی تونم...نمی تونم فریاد بزنم ای زندگی...
توی این دل مردگی ، توی این روزها که دلهای خیلی آدمها همرنگ سرما شده...ای کاش می شد یک قاصدک پیدا میکردم...تا توی گوشش رازم رو بگم...